زهي، سوداي من گم کرده نامت

شاعر : اوحدي مراغه اي

بسوزانم بدين سوداي خامتزهي، سوداي من گم کرده نامت
نميدانم: دگر بار اين چه حالست؟نگويي: کين چه سوداي محالست؟
برون از پايه‌ي خود نام جستينه بر اندازه‌ي خود کام جستي
که اين کارت نمي‌آيد به کاريمتاز اندر پي چون من شکاري
که گر چشمي بجنباند نمانيپي آن آهوي وحشي چه راني؟
درفشست اين، چرا بر وي زني مشت؟مشو در تاب، اگر زلفم ترا کشت
بهر جا اين شکايت بردن از چيست؟ز لعل من حکايت کردن از چيست؟
مرا ناديده خود زان دست بوديتو پيش از جرعه‌ي من مست بودي
ز شکر چون جنايت ميستاني؟بخوردي انگبين در تب نهاني
چو لعلم را بديدي حال چون شد؟مرا گويي: دل از لعل تو خون شد
تو خود کردي خطا، از من چه خواهيدلت را خون بها از من چه خواهي؟
تظلم پيش زلف من چه آري؟و گر خون شد جگر نيزت به زاري
جگر خوردن چه ميداند پلنگم؟سخن در جان همي گويد خدنگم
ز زلفم در گذر، کان پيچ پيچستمنه دل بر دهان من، که هيچست
که اين هندوست و آن ترک ختاييتو خود با زلف و چشمم بر نيايي
و گر خود صد هزار افسون بسازينه آن سروم، که بر من دست يازي
که چون خال از دهانم گوشه گيريز لبهاي من آنگه توشه گيري
که گر ترکم نگيري رنج يابيهمان بهتر که: از من سر بتابي
تو پنداري که اندوهي کشيدي؟نخستين بازيي بود اين که ديدي
به يک جام اين چنين مست اوفتاديبه يک دستانم از دست اوفتادي
بگويم نکته‌اي، گر مي نيوشيبه رنج خويشتن چندين چه کوشي